ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت 11
رها :صبح با احساس خفگی بلند شدم احساس کردم یه چیزی پشتمه سریع برگشتم که دیدم ارسلان من و بغل کرده گیج شده بودم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده داشتم خودم و از دست ارسلان آزاد میکردم که به دفعه بیدار شد
ارسلان : ای خارشو گاییدم چته اول صبحی دست از سر من برنمیداری بزار بخوابیم دیگه
رها : پاشو ببینم مردک تو اتاق من روی تخت من چه غلطی میکنی چرا من هیچی تنم نیست پاشو ببینم دلقک
ارسلان : اول این که اینجا اتاق خودمه ببخشید که ازت اجازه نگرفتم بیان تو اتاق خودم دوما انقدر خنگی که نمیدونی چرا لختی دیشب پدر منو درآوردی ولی حشرت می نه بابا خیلی س...سی تر میشیا از من گفتن بود
رها : با شنیدن حرف هاش حالم بد شده بود من چه غلطی کردم خدایا هیچی از دیشب یادم نمیاد قبل این که بیاره حرف دیگه بزنم لباساش و پوشیدم با گفتن بیا صبحونه رفت بیرون همه چی برام غیر باور بود رفتم جلوی آینه با دیدن خودم تعجب کردم کل بدنم کبود بود یعنی چی خدایا من یه چیزی رو گردنم هک شده بود چقدر قشنگ بود یه گرگ بود واقعا خوشگل بود با پوشیدن لباسام به سمت پایین رفتم که همه رو دور میز دیدم
ارسلان: امروز آماده شو قراره جایی بریم
رها : کجا قراره بریم تا توضیح ندی نمیام
ارسلان: لازم نمیبینم بهت توضیح بدم گرفتی کاری که گفتم رو انجام بده حالا هم صبحونه ات و بخور