ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت 4

iceangel iceangel iceangel · 1404/4/31 12:29 · خواندن 1 دقیقه

ملودی : جون چه جیگری شدی 

ـ پس هنوز خودت و ندیدی بعد از تعریف های ما حرکت کردیم سمت پاساژ خیلی لباسای گوگولی داشت به لباس چشمم و گرفت به ملودی اشاره کردم که بیاد 

ملودی : جانم جیگرم

ـ این مانتو رو ببین چه خوشگله بریم تو 

ملودی : باش 

ـ رفتیم سمت فروشنده ببخشید آقا میشه اون لباس رو بدین 

فروشنده : چشم حتما بفرمایید 

ـ بعد گرفتن اون لباس پرو کردم خیلی قشنگ بود رفتم بیرون و حساب کردم 

بعد از چند ساعت دور زدن به عمارت رفتیم 

لباس راحتی هام و پوشیدم که بابا صدامون زد 

بابا : دخترا بیاین شام 

ـ بعد گذراندن شام البته با چرندیات امیر  رفتیم سمت بالا که صدای مامان بابا ها رو شنیدم 

بابا : میگین چیکار کنم اگه اون ها بیان طرفشون چی 

مامان : چاره دیگه ای نداریم رضا نباید بزاریم ارسلان بیاد سمتشون 

خاله زهرا : من موندم واقعا چی بگم بریم یه جای دیگه امکان داره کسی صدامون و بشنوه

ـ وای اینجا چه خبره دارم دیوونه میشم می‌خوام یه سر به اون جنگل بزنم ولی کسی نباید بفهمه 

رفتم بخوابم تا سرم و گذاشتم رو بالشت شروع کردم به خواب دیدن وایسا ببینم این من بود که زیر یه مرد داشتم آه و ناله میکردم ولی خدای من 

رها : اوم عشقمم بمال آه بیشتر می‌خوام آه

ناشناس : جون چیو میخوای ها بیشتر بگو 

ـ یه دفعه از جا پریدم آخه اون کی بود اون دختر وقیح من بود واقعا حالم بد بود