ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت 14

iceangel iceangel iceangel · 1404/5/2 14:23 · خواندن 1 دقیقه

ارسلان: من بهت چی گفتم ها نگفتم حق نداری با کسی حرف نزنی نگفتم بهت در همینه دیگه دختره احمق هیچی نمی‌فهمی دارم برات اشهد خودت و بخون رها می‌دونم چیکارت کنم خوشگلم 😏

رها : حالم خیلی بده بود فهمیده بودم بابا انسان نیست همه خبر داشتم الا من اون میتونید من و نجات بده اما نداد جواب ارسلان و ندادم فقط گریه میکردم تا زمانی که رسیدیم عمارت ارسلان من و از ماشین پیاده کرده و یه راست برد سمت اتاق بهم گفت از جام تموم نخورم و حق پایین اومدن ندارم انقدر حالم بد بود که همونجا به خواب رفتم 

امیر: رئیس انجمن کارت داره ارسلان 

ارسلان: باشه بهش بگو در اولین فرصت میریم پیشش نه اصلا بیا همین الان بریم نقشه ها دارم برای محتشم 

 اردوان : به به ارسلان خان بشین کارت داره 

ارسلان : بگو اردوان منم کار دارم 

اردوان: اون تغییر دهنده ها در به در می‌خوام بهت آسیب بزنن مراقب خودت باش پسر محافظت و بیشتر کن راستی کار محتشم چیشد 

ارسلان : باشه بیشتر میکنم محتشم هم که رفتم یه سری حرف های و زدم که داغون شد فعلا دارم برای کاری نداری با من 

اردوان : نه مراقب خودت باش فعلا