ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت 14
ارسلان: من بهت چی گفتم ها نگفتم حق نداری با کسی حرف نزنی نگفتم بهت در همینه دیگه دختره احمق هیچی نمیفهمی دارم برات اشهد خودت و بخون رها میدونم چیکارت کنم خوشگلم 😏
رها : حالم خیلی بده بود فهمیده بودم بابا انسان نیست همه خبر داشتم الا من اون میتونید من و نجات بده اما نداد جواب ارسلان و ندادم فقط گریه میکردم تا زمانی که رسیدیم عمارت ارسلان من و از ماشین پیاده کرده و یه راست برد سمت اتاق بهم گفت از جام تموم نخورم و حق پایین اومدن ندارم انقدر حالم بد بود که همونجا به خواب رفتم
امیر: رئیس انجمن کارت داره ارسلان
ارسلان: باشه بهش بگو در اولین فرصت میریم پیشش نه اصلا بیا همین الان بریم نقشه ها دارم برای محتشم
اردوان : به به ارسلان خان بشین کارت داره
ارسلان : بگو اردوان منم کار دارم
اردوان: اون تغییر دهنده ها در به در میخوام بهت آسیب بزنن مراقب خودت باش پسر محافظت و بیشتر کن راستی کار محتشم چیشد
ارسلان : باشه بیشتر میکنم محتشم هم که رفتم یه سری حرف های و زدم که داغون شد فعلا دارم برای کاری نداری با من
اردوان : نه مراقب خودت باش فعلا