ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت 12
رها : دیگه هیچ حرفی نزدم بعد از صبحونه به سمت اتاق رفتم یه دوش اومدم بیرون یه پیراهن مشکی بلند انتخاب کرد با یه صندل مشکی و آرایش کردم و به سمت بیرون راه افتادم امیر و هانیه رو دیدم که حاضر شده بودن
امیر : پس تو کجایی ارسلان منتظره
رها : اومدم دیگه حالا مگه چی شده بریم
رفتم بیرون که دیدم یه گردانی آدم سوار ماشین شدن و منتظر حرکت ماشین ارسلانن رفتیم سوار شدیم که ارسلان حرکت کرد
ارسلان : ولی به حالت میریم اون جا ببینم کار اضافه ای کردی از ستون های خونه حلق آویزت میکنم فهمیدی یا نه
رها : فه..فهمیدم
بعد چهل مین رسیدم یه عمارت سفید در باز شده و ارسلان من و به زور برد اونجا همه اومدم دنبال ما نمیدونم اینجا چه خبره سردرگمم واقعا نمیدونم دلیل این کارای ارسلان چیه هرچی هست مزخرفه همینجوری منتظر بود که یه دفعه....