ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت 5
ـ صبح شده بود تصمیم گرفتم که به سمت جنگل برم
بابا : رها دخترم ما قراره بریم خونه یکی از دوستان آماده شو عزیزم
ـ اوه بابا من یکم حالم خوب نیست میتونم نیام
ملودی : چی شده حالت خوبه جذابیت درد میکنه بریم دکتر
ـ نه عزیزم نیازی نیست شما بریم خوش بگذره بهتون
مامان : باشه هر تو مایلی مراقب خودت باش کاری داشتی زنگ بزن
ـ چشم بعد رفتنشون سریع با سرعت به سمت اتاق رفتم و حاضر شدن به شلوار کارگو مشکی با یه تیشرت آفرین موهامم باز گذاشتم بعد از برداشتن گوشی به سمت جنگل حرکت کردم یه ذره میترسیدم ولی حس کنجکاوی امونم و بریده بود پامو داخل جنگل گذاشته بودم خیلی قشنگن بود ولی یه چیزایی حس میکردم همه اش صدای خش خش میشنیدم ولی میگفتم شاید توهم زدن بلاخره برای هر کسی اتفاق میوفته داشتم میرفتم که