ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت 15
رها : چند روز گذشته بود و ارسلان و با امیر امروز صبح رفتن جایی نمیدونم چرا دلم شور میزد به من چه همینجوری وسط خونه میرفتم و میومدم استرس کل وجودمو گرفته بود تا شب شد وقتی که شب شد دلم عین سیر و سرکه میجوشید یه دفعه صدای جیغ و گریه هانیه می اومد رفتم پایین ارسلان خونی توی بغل امیر دیده بودم نمیدونم چرا حالم بد شده بودش امیر گفت سریع برین اتاقش و برای آماده کنید وقتی گذاشتی رو تختش زن زد دکتر گفت که بیاد نگران ارسلان بودم تب کرده بود هزیون میگفت دکتر معاینه اش کرد و گفت
دکتر : ضربه خیلی عمیق بوده احتمال خوب شدنش پنجا پنجاهه توصیه میکنم داروهایی که براش نوشتم و براش تهیه کنید تا هر چی زودتر حالش خوب بشه
رها : آقای دکتر کی بهوش میاد حالش خوب میشه لطفاً جواب بدید
دکتر : من هیچ جواب قطعی ندارم فقط دارو های و مصرف کنه
رها : بعد رفتم دکتر امیر نسخه رو داد به بادیگاردد تا قرص ها رو برای ارسلان بخره نگرانش بودم درسته خیلی بدی کرده بود ولی اون حقش نبود اینطوری بشه بادیگارد اومد قرص ها رو داد منم زدم تو سرم ارسلان دستش و گرفتم تو دستام پلکان افتاد رو هم
با صدای ناله ای بلند شدم دم دمای صبح بود ارسلان تب کرده بود سریع خدمتکار رو صدا زدم تا به است و پارچه بیارم ارسلان و پاشویه کردم خدارو شکر آبش اومده بود پایین باید به یه چیزی اعتراف کنم این که من عاشق ارسلان شدم آره شاید عجیب باشه ولی تحمل یه لحظه دوریش و ندارم دم به دقیقه نگرانش میشم آره عجیبه ولی من عاشق این مرد خشن شدم