ماه خونی 🌕🩸رمان صحنه دار 💦 پارت ۸

iceangel iceangel iceangel · 1404/5/1 12:45 · خواندن 2 دقیقه

امیر : داداش تو که نمیخوای این کار رو بکنی 

ارسلان: امیر یادت نمیاد رضا عوضی با مادرمون چیکار کرد وقت انتقامه 

امیر : باشه داداش ولی مراقب زن داداش باش 

ارسلان : چه زود هم شد زن داداش برو به خاتون بگو براش غذا ببره نمیره از گشنگی 

امیر : چشم خاتون یه غذا آماده کن برام 

خاتون : چشم دور سرت بگردم 

رها : وقتی اون پسره عوضی رفت بعد ۲ ساعت یکی اومد تو همون پسری بود که کنارش بود ترسیدم عقب رفتم که گفت 

امیر : نترس من مارین ندارم برات غذا آوردم میتونی به من اعتماد کنی دختر خوب ارسلان آدم خوبیه نباید زیاد اعصبانیش کنی و گرنه اتفاق های بدی برات میوفته سعی کن باهاش کنار بیای 

رها : ولی اون عوضی من و گرفته داره اذیتم می‌کنه شما کی هستین با من چیکار دارین 

امیر: همه چیو بعداً میفهمی ما گرگینه هستیم 

رها : هههههه خنده داره این ها همه اش تو داستان هاست داری چرت و پرت میگی بزار من برم خانوادم منتظر منن 

امیر : باورش برات سخته می‌دونم ولی باید درک کنی همه چیو ارسلان بهت میگه فعلا غذات و بخور استراحت کن من دوستتم 

رها : این ها رو گفت و رفت بیرون واقعا معنی حرف هاش و نمی‌فهمم گیج و سردرگمم این داره چی میگه داره چه اتفاقی میوفته 

ارسلان : رفتم تو اتاق اون دختره 

گوش ببین چی میگم بهت توله رضا تو از این به بعد باید به حرف من گوش بدی ولی به حالت غلط اضافه کنی رضا باید تقاص کارش و پس بده الان آماده شو برای شب که بیای سر میز فهمیدی یا نه 

 

رها: به ناچار سر تکون دادم دروغ چرا ازش می‌ترسیدم یه خوبه ای گفت و از اتاق بیرون رفت  

ارسلان : امیر همه چیو آماده کن برو برای من چند تا قرص بگیر از امشب همه چی شروع میشه همه چی 😈