( ماه خونی 🌕🩸) رمان صحنه دار 💦

( ماه خونی 🌕🩸) رمان صحنه دار 💦

رها : چند روز گذشته بود و ارسلان و با امیر امروز صبح رفتن جایی نمیدونم چرا دلم شور میزد به من چه همینجوری وسط خونه می‌رفتم و میومدم استرس کل وجودمو گرفته بود تا شب شد وقتی که شب شد دلم عین سیر و سرکه میجوشید یه دفعه صدای جیغ و گریه هانیه می اومد رفتم پایین ارسلان خونی توی بغل امیر دیده بودم نمی‌دونم چرا حالم بد شده بودش امیر گفت سریع برین اتاقش و برای آماده کنید وقتی گذاشتی رو تختش زن زد دکتر گفت که بیاد نگران ارسلان بودم تب کرده بود هزیون می‌گفت دکتر معاینه اش کرد و گفت 

دکتر : ضربه خیلی عمیق بوده احتمال خوب شدنش پنجا پنجاهه توصیه می‌کنم داروهایی که براش نوشتم و براش تهیه کنید تا هر چی زودتر حالش خوب بشه 

رها : آقای دکتر کی بهوش میاد حالش خوب میشه لطفاً جواب بدید 

دکتر : من هیچ جواب قطعی ندارم فقط دارو های و مصرف کنه 

رها : بعد رفتم دکتر امیر نسخه رو داد به بادیگاردد تا قرص ها رو برای ارسلان بخره نگرانش بودم درسته خیلی بدی کرده بود ولی اون حقش نبود اینطوری بشه بادیگارد اومد قرص ها رو داد منم زدم تو سرم ارسلان دستش و گرفتم تو دستام پلکان افتاد رو هم 

با صدای ناله ای بلند شدم دم دمای صبح بود ارسلان تب کرده بود سریع خدمتکار رو صدا زدم  تا به است و پارچه بیارم ارسلان و پاشویه کردم خدارو شکر آبش اومده بود پایین باید به یه چیزی اعتراف کنم  این که من عاشق ارسلان شدم آره شاید عجیب باشه ولی تحمل یه لحظه دوریش و ندارم دم به دقیقه نگرانش میشم آره عجیبه ولی من عاشق این مرد خشن شدم  

ارسلان: من بهت چی گفتم ها نگفتم حق نداری با کسی حرف نزنی نگفتم بهت در همینه دیگه دختره احمق هیچی نمی‌فهمی دارم برات اشهد خودت و بخون رها می‌دونم چیکارت کنم خوشگلم 😏

رها : حالم خیلی بده بود فهمیده بودم بابا انسان نیست همه خبر داشتم الا من اون میتونید من و نجات بده اما نداد جواب ارسلان و ندادم فقط گریه میکردم تا زمانی که رسیدیم عمارت ارسلان من و از ماشین پیاده کرده و یه راست برد سمت اتاق بهم گفت از جام تموم نخورم و حق پایین اومدن ندارم انقدر حالم بد بود که همونجا به خواب رفتم 

امیر: رئیس انجمن کارت داره ارسلان 

ارسلان: باشه بهش بگو در اولین فرصت میریم پیشش نه اصلا بیا همین الان بریم نقشه ها دارم برای محتشم 

 اردوان : به به ارسلان خان بشین کارت داره 

ارسلان : بگو اردوان منم کار دارم 

اردوان: اون تغییر دهنده ها در به در می‌خوام بهت آسیب بزنن مراقب خودت باش پسر محافظت و بیشتر کن راستی کار محتشم چیشد 

ارسلان : باشه بیشتر میکنم محتشم هم که رفتم یه سری حرف های و زدم که داغون شد فعلا دارم برای کاری نداری با من 

اردوان : نه مراقب خودت باش فعلا 

رها : که یه دفه بابا رو دیدم باورم نمیشه بابا اینجا چیکار می‌کنه خواستم بدونم برم سمتش که ارسلان من و از پشت کشید و من تو بغلش حبس کرد چشمام اشکی تقلا می‌کردم تو ارسلان منو ول کنه داشتم بابا رو صدا می‌زدم که یه دفعه بابا گفت 

رضا : ارسلان عوضی دستت به دخترم بخوره دارم برات اون و ول کن حق نداری اون و فاطی ماجرا بکنی

ارسلان: اوه رضا زیادی داری که..شعر میگی موقعی که انجمن رو آتیش زدی با خودت نگفتی یه روز انتقام میگیرم ازت مامان من و مامان امیر اونجا بود اون روز مادر من مرد به خاطر یه مشت خون آشام عوضی حالا باید تاوان پس بدی 

رضا : ببند دهنتو مرتیکه دخترمه و بده 

ارسلان : نچ نچ نچ نشد دیگه اتفاقا اومده بودم به خیر بهت بدم پدر زن آینده ام تک دخترت قراره برای آلفای سیاه بچه بیاره 😂😂 مگه نه رهای خوشگلم به بابات بگو آفرین بهش بگو 

پرهام : خفه شو مرتیکه خواهرم و بده. بیاد اینور تو هیچ غلطی نمیکنی 

ملودی : امیر داداش تو رو خدا رها و از دست این عوضی ها بگیر لطفاً قسمت میدم داداش 

ارسلان: خوب من دیگه با شما حرفی ندارم  همه حرف ها رو زدم تا امیدی دیدار رضا محتشم 

رها : بابا تو رو خدا یه کاری بکن بابااااا

رها : دیگه هیچ حرفی نزدم بعد از صبحونه به سمت اتاق رفتم یه دوش اومدم بیرون یه پیراهن مشکی بلند انتخاب کرد با یه صندل مشکی و آرایش کردم و به سمت بیرون راه افتادم امیر و هانیه رو دیدم که حاضر شده بودن

امیر : پس تو کجایی ارسلان منتظره

رها : اومدم دیگه حالا مگه چی شده بریم 

رفتم بیرون که دیدم یه گردانی آدم سوار ماشین شدن و منتظر حرکت ماشین ارسلانن رفتیم سوار شدیم که ارسلان حرکت کرد 

ارسلان : ولی به حالت میریم اون جا ببینم کار اضافه ای کردی از ستون های خونه حلق آویزت میکنم  فهمیدی یا نه 

رها : فه..فهمیدم 

بعد چهل مین رسیدم یه عمارت سفید در باز شده و ارسلان من و به زور برد اونجا همه اومدم دنبال ما نمیدونم اینجا چه خبره سردرگمم واقعا نمیدونم دلیل این کارای ارسلان چیه هرچی هست مزخرفه همینجوری منتظر بود که یه دفعه....

رها :صبح با احساس خفگی بلند شدم احساس کردم یه چیزی پشتمه سریع  برگشتم که دیدم ارسلان من و بغل کرده گیج شده بودم نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده داشتم خودم و از دست ارسلان آزاد میکردم که به دفعه بیدار شد 

ارسلان : ای خارشو گاییدم چته اول صبحی دست از سر من برنمیداری بزار بخوابیم دیگه 

رها : پاشو ببینم مردک تو اتاق من روی تخت من چه غلطی می‌کنی چرا من هیچی تنم نیست پاشو ببینم دلقک 

ارسلان : اول این که اینجا اتاق خودمه ببخشید که ازت اجازه نگرفتم بیان تو اتاق خودم دوما انقدر خنگی که نمیدونی چرا لختی دیشب پدر منو درآوردی  ولی حشرت می نه بابا خیلی س...سی تر میشیا از من گفتن بود 

رها : با شنیدن حرف هاش حالم بد شده بود  من چه غلطی کردم خدایا هیچی از دیشب یادم نمیاد قبل این که بیاره حرف دیگه بزنم لباساش و پوشیدم با گفتن بیا صبحونه رفت بیرون همه چی برام غیر باور بود رفتم جلوی آینه با دیدن خودم تعجب کردم کل بدنم کبود بود یعنی چی خدایا من یه چیزی رو گردنم هک شده بود چقدر قشنگ بود یه گرگ بود واقعا خوشگل بود با پوشیدن لباسام به سمت پایین رفتم که همه رو دور میز دیدم 

ارسلان: امروز آماده شو قراره جایی بریم 

رها : کجا قراره بریم تا توضیح ندی نمیام 

ارسلان: لازم نمی‌بینم بهت توضیح بدم گرفتی کاری که گفتم رو انجام بده حالا هم صبحونه ات و بخور 

 

ارسلان: حالش خیلی بد شده بود میز و ترک کرد که هانیه گفت داداش نکن من میدونم قراره چیکار کنی اذیتش نکن داشت نیومد دنبال که به امیر گفتم هانیه رو ببره هانیه هر موقع دخالت میکرد تنبیه اش این بود فیلم پورن براش بزاریم و حق ارض..ا شدن نداشته باشه در این صورت ترد میشه خودم ناراحتم این کار رو برای خواهرم میکنم ولی قانونه 

رفتم سمت اتاق رها از شهوت داشت به خودش می‌پیچید حالش خیلی بد بود 

رفتم از پشت بغلش کردم که برگشت نگاهم کرد حالش خیلی بد بود تو باغ نبود رفتم یه صندلی برداشتم و جلوش لخت شدن و نشستم لخت مادرزاد که یه دفعه شروع کرد به لخت شدن اومد سمتم که خالم بد شد و روش خیمه زدم شروع کردم به بوسیدنش ناله میکرد لباس و ول کردم رفتم سمت سینه هاش آه و ناله اش شدت گرفت 

رها : آه بیشترررر بیشتر می‌خوام بخورش بخورش 

ارسلان : جون جنده کوچولو داره شیر میده 

رها : آره بخور کلش برای تو شیره وجودم برای تو بخور اومممم آه بخور تندتررر می‌خوام بیشتر می‌خوام 

ارسلان : سینه هاش و ول کردم که صدای اعتراضش بلند شد رفتم سمت بهشتش 

جون چقدر خیس کردی برای انگشتای من خیس کردی جیندا خانوم ببین برای سالاران چیکار می‌کنی حشرت زده بالا ها شروع کردم به خوردن بهشتش که پاهاش و دور گردنم انداخت و سرم و بیشتر به بهشتش فشار داد 

رها : آه بخورش بیشتر بخور من فقط دلم تو رو میخواد بخور چقدر خوب میخوری آره اصلا سالارتم بزار توش این بهشت من برای توعه فقط تو باید بخوریش اوممممممممممممم بخور تندتر بخور 

ارسلان: انقدر برای خوردم که لرزید و آبش و خوردم که چشماش افتاد رو هم روی گردنش علامت مالکیت من ظاهر شد و درخشید الان جفت منه تا شب ماه خونی که کاملا برای من بشه بغلش کردم و کنار خودش به خواب رفتم 

ارسلان: رفتم پیش افرادم و یه سری چیزا راجب محتشم داشتن هه داشت دنبال دخترش میگشت ولی صد حیف که من نقشه ها دارم برای دختر دردونه اش  امشب سر شام می‌دونم چیکار کنم خسته شده بودم رفتم استراحت کنم 

رها : نزدیک های ساعت ۶ بود که خدمتکاری لباس برام آورد و گفت از طرف آقا وای خدا دارم از دستش دیوونه می‌شم لباسو پوشیدم موهامو مرتب کردم منتظر موندم تا برم پایین تقریبا شده بود ساعت‌های ۸ و ۹ که یکی از خدمتکار در زد و گفت خانم لطفاً بیاین پایین برای صرف شام چه مسخره واقعاً گیج شدم معلوم نیست اینجا چه خبره خانوادم نگران منن 💔 

ارسلان : بالاخره شد ساعت ۸ امیر اون قرصایی که گفتم برام آورده بود وقتش بود که خودی نشون بدم دارم برات موش کوچولو نمی‌دونی با چه کسی در افتادی ولی خب من خیلی خوب می‌دونم 

به خدمتکارا گفتم این تعداد قرصی رو بریزن توی غذاش خب بالاخره منم قراره جفت خودمو داشته باشم 

رها : رفتم پایین همه دور میز نشسته بودن یه دختر کنار ارسلان بود 

هانیه : سلام تو چقدر خوشگلی من هانیه ام خواهر ارسلان خوشبختم از دیدنت 

ارسلان : بس کن هانیه غذات و بخور 

رها : شروع کردم به غذا خوردن که بعد از چند دق قه گرمم شد لیوان رو برداشتم تا یه ذره آب بخورم تا حالم بهتر بشه که یه چیزیو روی بهشتم احساس کردم آب پرید تو گلوم ارسلان عوضی داشت با یه نگا مرموزی من و میدید اون پای ارسلان بود روی بهشتم هر لحظه گرمم میشد و شهوت توی چشمام بیشتر  انقدر حالم خراب بود که با یه ببخشید به سمت اتاقم رفتم دلم یه چیز کلفت و میخواست که بکنم توی خودم حالم وحشتناک خراب بود دراز کشیدم رو تخت که یهو در باز شد

امیر : داداش تو که نمیخوای این کار رو بکنی 

ارسلان: امیر یادت نمیاد رضا عوضی با مادرمون چیکار کرد وقت انتقامه 

امیر : باشه داداش ولی مراقب زن داداش باش 

ارسلان : چه زود هم شد زن داداش برو به خاتون بگو براش غذا ببره نمیره از گشنگی 

امیر : چشم خاتون یه غذا آماده کن برام 

خاتون : چشم دور سرت بگردم 

رها : وقتی اون پسره عوضی رفت بعد ۲ ساعت یکی اومد تو همون پسری بود که کنارش بود ترسیدم عقب رفتم که گفت 

امیر : نترس من مارین ندارم برات غذا آوردم میتونی به من اعتماد کنی دختر خوب ارسلان آدم خوبیه نباید زیاد اعصبانیش کنی و گرنه اتفاق های بدی برات میوفته سعی کن باهاش کنار بیای 

رها : ولی اون عوضی من و گرفته داره اذیتم می‌کنه شما کی هستین با من چیکار دارین 

امیر: همه چیو بعداً میفهمی ما گرگینه هستیم 

رها : هههههه خنده داره این ها همه اش تو داستان هاست داری چرت و پرت میگی بزار من برم خانوادم منتظر منن 

امیر : باورش برات سخته می‌دونم ولی باید درک کنی همه چیو ارسلان بهت میگه فعلا غذات و بخور استراحت کن من دوستتم 

رها : این ها رو گفت و رفت بیرون واقعا معنی حرف هاش و نمی‌فهمم گیج و سردرگمم این داره چی میگه داره چه اتفاقی میوفته 

ارسلان : رفتم تو اتاق اون دختره 

گوش ببین چی میگم بهت توله رضا تو از این به بعد باید به حرف من گوش بدی ولی به حالت غلط اضافه کنی رضا باید تقاص کارش و پس بده الان آماده شو برای شب که بیای سر میز فهمیدی یا نه 

 

رها: به ناچار سر تکون دادم دروغ چرا ازش می‌ترسیدم یه خوبه ای گفت و از اتاق بیرون رفت  

ارسلان : امیر همه چیو آماده کن برو برای من چند تا قرص بگیر از امشب همه چی شروع میشه همه چی 😈

ارسلان : دختره خراب فکر کرده کیه امیر نمیدونی رئیس انجامن چیکارمون داشت 

امیر : نه داداش فکر کنم راجب اون جفته باشه 

ارسلان: پوف باشه شروع کردیم به سمت انجامن حرکت کردم تا رسیدیم 

اردوان : به به ارسلان خان کم پیدایی 

ارسلان: تو پیدات نیست اردوان خان 

اردوان : پوف باشه پسر حق با توسعه من یه راست میرم سر اصل مطلب طبق چیزی که گفتی دختر رضا محتشم پیش توعه دختر کثیف ترین خون آشام ما باید از اون انتقام بگیریم و به این فکر افتادم تو گفتی نداری تا شب ماه خونی 🩸 و باید یه جفت پیدا کنی چی بهتر از این که هم جفت داشته باشی همه رضا رو زمین بزنی 

 

ارسلان : پس تو داری میگی که دختر رضا محتشم بشه جفت من اینطوری از اون عوضی هم انتقام بگیرم فکر خوبیه ولی سخت پیش می‌ره البته با وجود من هیچ سختی نداره و راحت میتونم کارم رو انجام بدم اما یه چیزایی هم هست 

اردوان : اوه ارسلان می‌دونم چی میخوای نگران نباش هر چیزی که بخوای قطعا به دست میاری ولی راجب این که اون دختر رو گفت خودت کنی می‌دونی که چیکار باید بکنی 😈

ارسلان : نگران نباش من میدونم با اون خانوم کوچولو باید چیکار کنم کاری می‌کنه که 

اردوان : برای یه لحظه این که توش باشی له له بزنه می‌دونی میخوای چیکار کنی 

 

ارسلان : آره ولی دفعه دیگه اینطوری راجب کسی که قراره برای من باشه حرف بزنی یادم می‌ره که می بود  فعلا 

رها : یه دفعه چند تا گرگ جلوم ظاهر شدن جسه هاشون خیلی بزرگ بود به جیغ زدم و فورا فرار. کردم که صدای غرش اون ها میومد افتاده بودن دنبال داشتم فرار میکردم که یکیشون خودش و انداخت روم اشکم داشت در نیومد ترسیده بوده عجب غلطی کردم پام و گذاشتم تو این جنگل خدایا خودت نجاتم بده کارام خیلی بد شد دور تا دورم پر گرگ بود یکیشون اومد سمتم که از هوش رفتم 

 

ارسلان : با بچه ها رفته بودیم برای شکار که بوی انسان رو می کردم سریع رفتم اون سمت یه دختر بود تا ما رو دید شروع کرد به فرار کردن که امیر خودش و انداخت روش داشتم سمتش میرفتم که از هوش رفت و من به حالت انسانیم برگشتم 

امیر : ارسلان با خودمون ببریمش 

ارسلان: آره به نظر منم باید ببریمش گله افراد راه بیوفتین

افراد : چشم آلفام

 

رها : وقتی چشمام رو باز کردم تو یه اتاق بودن شبیه اتاق خودم نبود ترسیده بودم رفتم سمت در در و محکم کوبیدم جیغ داد راه انداختم تا در باز شد 

 

ارسلان : بعد ۱ ساعت بهوش اومد شروع کرد جیغ و داد کردن البته اون نمیدونه خودش و تو تله انداخته بلاخره دختر رضا محتشم رو خیلی راحت به دست آوردم نقشه ها دارم برای اون بابای دیوثش نشونش میدم که نباید با من در می‌افتاد به سمت اتاق اون دختره رفتم  

رها : در باز شد و دوتا پسر خیلی هیکلی اومدن تو به اونی که چشمای سبز داشت غریدم و گفتم عوضی حرومزاده برای وی من و آوردی اینجا ها

ارسلان: خفه شو جنده خانوم بلاخره میفهمی ولی وای به حالت بفهمم دست از پا خطا کردی میدمت زیر تک تک این بادیگاردا جر بخوری اون وقت با شکم بالا اومدت میفرستم ور دل اون بابای حرومزاده ات  فهمیدی یا نه

رها : خفه شو راجب بالای من درست حرف بزن عوضییی به دفعه یکی خوابوندم زیر گوشم و با اون یکی رفت بیرون