ماه خونی 🌕 🩸 رمان صحنه دار 💦 پارت ۶

iceangel iceangel iceangel · 1404/5/1 11:57 · خواندن 2 دقیقه

رها : یه دفعه چند تا گرگ جلوم ظاهر شدن جسه هاشون خیلی بزرگ بود به جیغ زدم و فورا فرار. کردم که صدای غرش اون ها میومد افتاده بودن دنبال داشتم فرار میکردم که یکیشون خودش و انداخت روم اشکم داشت در نیومد ترسیده بوده عجب غلطی کردم پام و گذاشتم تو این جنگل خدایا خودت نجاتم بده کارام خیلی بد شد دور تا دورم پر گرگ بود یکیشون اومد سمتم که از هوش رفتم 

 

ارسلان : با بچه ها رفته بودیم برای شکار که بوی انسان رو می کردم سریع رفتم اون سمت یه دختر بود تا ما رو دید شروع کرد به فرار کردن که امیر خودش و انداخت روش داشتم سمتش میرفتم که از هوش رفت و من به حالت انسانیم برگشتم 

امیر : ارسلان با خودمون ببریمش 

ارسلان: آره به نظر منم باید ببریمش گله افراد راه بیوفتین

افراد : چشم آلفام

 

رها : وقتی چشمام رو باز کردم تو یه اتاق بودن شبیه اتاق خودم نبود ترسیده بودم رفتم سمت در در و محکم کوبیدم جیغ داد راه انداختم تا در باز شد 

 

ارسلان : بعد ۱ ساعت بهوش اومد شروع کرد جیغ و داد کردن البته اون نمیدونه خودش و تو تله انداخته بلاخره دختر رضا محتشم رو خیلی راحت به دست آوردم نقشه ها دارم برای اون بابای دیوثش نشونش میدم که نباید با من در می‌افتاد به سمت اتاق اون دختره رفتم  

رها : در باز شد و دوتا پسر خیلی هیکلی اومدن تو به اونی که چشمای سبز داشت غریدم و گفتم عوضی حرومزاده برای وی من و آوردی اینجا ها

ارسلان: خفه شو جنده خانوم بلاخره میفهمی ولی وای به حالت بفهمم دست از پا خطا کردی میدمت زیر تک تک این بادیگاردا جر بخوری اون وقت با شکم بالا اومدت میفرستم ور دل اون بابای حرومزاده ات  فهمیدی یا نه

رها : خفه شو راجب بالای من درست حرف بزن عوضییی به دفعه یکی خوابوندم زیر گوشم و با اون یکی رفت بیرون